سلام به مخاطب‌های عزیز و فهیم .

من یکی از پرستاران مرکز درمان اعصاب و روان و ترک اعتیاد پویا هستم .

در این مجال سعی دارم داستان واقعی زندگی بیمارامون رو به طور خلاصه در قالب داستان براتون بنویسم .

به خاطر حفظ کرامت بیمار و خانواده هاشون اسمها همگی مستعاره.

از این به بعد هر هفته یک داستان واقعی و جذاب خواهیم داشت.

امیدوارم که گذشته برامون درس عبرت و حال برامون دغدغه درست و نادرست و آینده برامون روشن باشه.

با سپاس فراوان معصومه افلاطونی

 

(تاریخ طلاقشون رو دقیق حفظ بود اما تاریخ ازدواجشان رو یادش نمیومد.)

 

داستان واقعی زندگی آقای علیرضا  ۵۰ساله

غم بزرگی به اندازه ۵۰سال در پشت نگاه نگرانش  موج میزد ،لبهای کبود ، پشت قوز کره و اندام لاغر و نحیفش نشون میداد که سالهاست با غول اعتیاد مبارزه می‌کنه.صحبت هاشو اینجوری شروع کرد :بهترین سالهای عمرم سالهایی بود که با پدرم زیر سایه های خنک باغمون بازی میکردم ،شش سالم بود که در یک تصادف ناگهانی که منو پدرم توی ماشین بودیم پدرم فوت کرد ،گاهی صحنه تصادف یادم میاد و خیلی ناراحتم می‌کنه (اینو که گفت نفس عمیقی شبیه آه کشید و بعد چشمهای نمناکشو ازم دزدید و ادامه داد):اولین سیگارمو توی ۱۴سالگی از مادرم دزدیدم و کشیدم ،آخه مادرم سیگاری بود ،مادرم بعد از اون یک سال بعد ترک کرد اما من دیگه گرفتار شده بودم .۱۵سالم بود که یکی از فامیلا توی مهمونی بهم تریاک تعارف کرد من اولین بار از بوی تریاک بدم اومد اما به مرور که دیدم دوستام میکشن منم کشیدم کم کم مصرفم بالا می‌رفت اما می‌تونستم خودمو کنترل کنم .

از بچگی دوست داشتم برم ژاپن همیشه پیش خودم فکر میکردم اینجا جای من نیست من آدم موندن نیستم کارامو کردم و رفتم .مشکل مالی هیچ وقت نداشتم چون ارث پدریم اونقدری بود که به چیزی احتیاج پیدا نکنم .من درآمد خوبی از باغهای میوه داشتم توی ژاپن کارهای تاسیساتی میکردم و درآمدم خوب بود تا اینکه دلم برای خونوادم تنگ شد و برگشتم ایران .بعد از چند ماه تلاش کردم دوباره به ژاپن برگردم اما دیگه نتونستم و خودم رو هیچ وقت نبخشیدم که حماقت کردم و از ژاپن برگشتم .دو سال رفتم ترکیه و اونجا علاف بودم  که از اونجا برم ژاپن ولی نتونستم و دوباره برگشتم به ایران.

کلینیک ترک اعتیاد در کرج

۲۵سالم بود که با شهناز که پدر بزرگش توی کوچمون زندگی میکرد آشنا شدم از نوع آشنایی های دهه شصتی .دختر خوبی به نظر می‌رسید زیبا و نجیب بود .آینده و خوشبختی مو توی چشمهای شهناز دیدم .مادرم اولش مخالفت کرد اما اصرار منو که دید راضی شد.خیلی زود بساط عقد و ازدواج به راه شد و بعد تازه مشکلات ما شروع شد .شهناز خانواده منو نمی‌پذیرفت و مدام میگفت مادرت فلان گفت خواهرت بهمان گفت .خلاصه هیچ وقت با خانوادم کنار نیومد همیشه سر این مسائل دعوا داشتیم من به کمک کلاسهای NA مدتی ترک کردم و هر  چند مدت دوباره مصرف میکردم .(ازش پرسیدم ناسازگاری شهناز به خاطر اعتیادت نبود؟)جواب داد:به خاطر اعتیاد هم بود اما من از نظر مالی براش کم نزاشتم همیشه بهترین لباسها رو براش خریدم،  بهترین خونه رو براش خریدم  .زندگی همینطور گذشت تا اینکه بچه دار شدیم ،دخترم به دنیا اومد و رنگ و بوی تازه ای به زندگیمون داد اما شهناز همچنان از منو خانوادم متنفر بود .صدای نازک و بچه گانه دخترم ،بابا گفتن های دلبرانه اش و بازی های بچه گانش منو به رویای کودکی باغهای پدریم میبرد (علیرضا لای در رو باز کرد و سیگار دیگه ای روشن کرد .کلمات رو به زور از توبره خاطراتش بیرون میکشید و به زبون میآورد .گاهی سکوت معنا داری فضای بین ما رو سنگین میکرد اما من ادامه میدادم و علیرضا رو با نیروی کلمات از اعماق خاطراتش بیرون میکشیدم .انگار داشت از بین خاطراتش خوباشو جدا میکرد بازگو کنه اما نمیتونست.)دخترم ۸ساله بود که در تاریخ ../../..زنم طلاق گرفت (ازش پرسیدم تاریخ ازدواجتون یادته ؟)گفت: ساااال .........یادم نمیاد و دوباره ذهنش رو به گذشته برد و تلاش کرد تا یادش بیاد اما نتونست.بهش گفتم خیلی جالبه که تاریخ طلاقت رو با ساعت و دقیقه و روز و ماه و سال ،یادته اما تاریخ ازدواجت یادت نیست .باز هم آهی از اعماق ۵۰سالگیش کشید و سیگار دیگه ای روشن کرد و سکوت کرد.

- بعد از طلاق برای دخترم و مادرش خونه ای جدا خریدم و اونا رفتن اونجا زندگی کردن به مرور شهناز منو به خونه راه داد و گاهی شبیه خانواده بودیم و زندگی میکردیم اما شهناز هرگز منو دوست نداشت و فقط به خاطر پول منو تحمل میکرد چون از نظر مالی تامینشون میکردم .سه سال پیش دخترم دکترا قبول شد و رفت به کشور ..... و الان با مادرش اونجا زندگی می‌کنه .من هم دوباره یه مصرف کننده تنها شدم دیگه کسی نبود که منو ببره کمپ ترک اعتیاد تا اینکه  با مرکز ترک اعتیاد پویا آشنا شدم .

اون روز دکتر نمایی با همون شور و انرژی همیشگی وارد بخش شد به احترامش از جا بلند شدیم اما دکتر نمایی مثل همیشه قبل از ما با مریضاش خوش و بش کرد و با همه دست داد آخر سر هم با نگاهی که سرشار از امید به آینده بود دستی به آرومی به پشت قوز کرده علیرضا کشید و گفت:امروز سم زداییتو شروع میکنم. علیرضا بعد از سم زدایی پیش روانشناس مرکز  فرستاده شد تا ادامه روند درمانش انجام بشه .

علیرضا منتظره دخترش برگرده و با یه پدر که دیگه از قیافش اعتیاد  پیدا نیست،روبه رو بشه ،میخواد دخترش مثل کوه بهش تکیه کنه و مایه افتخار دخترش باشه.

 

۲/۴/۱۳۹۹معصومه افلاطونی

 

 

داستان واقعی دوم

داستان زندگی کیارش ۲۴ساله

(اولین بار از جیب بابام حشیش برداشتم کشیدم)

پسری سبزه با ریش مشکی و قد متوسط به مرکز پویا اومده بود ،سربه زیری ،حیا و نجابت خاصی توی چهرش بود و یه جورایی اداهای کودکانه ظریفی توی رفتارش بود .به بقیه مریضا اصرار میکرد که بیاید توی سالن دور هم غذا بخوریم .دلیل این اصرار رو ازش پرسیدم   گفت:آخه من همیشه دوست داشتم خانواده داشته باشم و مثل یه خانواده واقعی دور هم سر یه میز غذا بخوریم.

 

ازش خواستم از خودش برام بگه و کیارش اینجوری شروع کرد:

مادرم دانشجوی پدرم بود  و پردم به خاطر اینکه مادربزرگم مریض بود و می‌خواست قبل از مرگش عروسی پدرم رو ببینه خیلی زود با هم ازدواج میکنن.از بچگی شاهد دعواها و بگو مگوهای پدر و مادرم بودم اونا هیچ وقت با هم خوب نبودن و سر کوچکترین موضوع دعوا میکردن ،مادرم صرع داشت پدرم آدم تنوع طلبی بود و با دانشجوهاش رابطه داشت مادرم طاقت نیاورد و وقتی من ۸سالم بود طلاق گرفت و رفت.

مادرم که رفت من موندم و علیرضا برادر کوچیکم.

(غم سنگینی سراسر چهره جذاب کیارش رو پر کرد و به زمین خیره شد و آهی از اعماق زمان کشید و با انگشتهاش بازی میکرد )ادامه داد:

میرفتم مدرسه دنبال علیرضا ،میخواستم داداشم خانواده داشته باشه ،میخواستم احساس تنهایی نکنه مواظب بودم از دیگران کتک نخوره. اولین بار از جیب بابام حشیش برداشتم و کشیدم آخه دیده بودم بابام وقتی مواد میزنه چه کیفی می‌کنه .بعد مدرسه رو ول کردیم دیگه علی هم با من مواد مصرف میکرد یه مدت با فروش مواد پول درمیاوردیم .چندین بار به اصرار فامیلها کمپ رفتیم ولی باز بیرون میومدیم و مصرف میکردیم دیگه هم خلاف کار بودیم هم مصرف کننده .انگار توی باتلاقی گیر کرده بودیم و خودمون هم قصد رهایی نداشتیم .تا ۱۸سالگی با پدرم زندگی میکردیم ،پدرم هر چند وقت با یکی از دانشجوهاش دوست میشد و اونا رو میآورد خونه ولی من دیگه بزرگ شده بودم دانشجوهاش همسن من بودن و این برای من زجر آور بود .بعد از یه دعوای بزرگ که من و علیرضا با پدرم داشتیم از خونه زدیم بیرون و رفتیم خونه خاله،عمو ،دایی و عمه.تا اینکه همونا کمکمون کردن تا پول پیش خونه جور کردیم و خونه جدا گرفتیم  ولی باز پول نداشتیم و برای تامین زندگی نزدیک دو سال خرده فروشی مواد میکردیم و توی خونه پرورش میدادیم و می‌فروختم تا اینکه علیرضا رو گرفتن و من ناچار شدم به عموم زنگ بزنم .عموم اومد وثیقه گذاشت علیرضا رو از زندان بیرون آورد و همون روز ما رو برد کمپ و ۳۱روز کمپ بودیم بعد فامیلا ما رو بردن خونه خودشون  ،بعد از دو ماه برگشتیم خونه خودمون .شیش ماهی رو به بدبختی گذروندیم تا اینکه علیرضا دوست دختر پیدا کرد و کلا مسیر زندگیش عوض شد.علیرضا همه وقتشو با دوست دخترش می‌گذراند دیگه به من اهمیت نمی‌داد ،علیرضا همه چیز من بود نمی‌خواستم از من جدا بشه .نه اینکه نمی‌خواستم خوشبخت باشه نه... ولی دوست نداشتم از من جدا بشه تنهایی رو دوست نداشتم .دوری علیرضا باعث شد من دوباره سمت مواد برم .

(کیارش به نقطه نامعلومی خیره شد، چشمهای مشکیش پشت پرده ای از اشک میدرخشید و گفت بقیشم باشه برای فردا )

ولی من بقیشو ترجیح دادم از زبان علیرضا بشنوم.علیرضا پسری با هیکل درشت و پوستی سفید بود که شباهت ظریفی به کیارش داشت .علیرضا گفت: من بعد از کمپ رفتم مغازه کار کردم و بعد از مدتی تونستم برای خودم مغازه اجاره کنم و با سرمایه کمی که جمع کرده بودم کار و کاسبی راه انداختم مریم بهم خیلی انگیزه میداد  باعث شد من دیگه سمت مواد نرم خدا رو شکر الان وضعم خوبه و از پس زندگیم بر میام . کیارش چندین دوست دختر توی این مدت داشت که هر کدومو با بداخلاقی های خودش از دست داد  ‌.با پدرم نمیسازه نمیتونه با پدرم زندگی کنه  الان هم هزینه ترکشو داییم داره میده الان هم اومدم ببرمش مرخصی موقت.(اینو که گفت دستشو گذاشت روی قلبش و گفت پروپرانول ندارید ؟گفتم مگه پروپرانول میخوری ؟گفت به خاطر تپش قلبم میخورم منم یه دونه پروپرانول ۱۰بهش دادم ،همون موقع داییش زنگ زد و علیرضا رفت تلفنشو جواب بده)

کیارش با اجازه دکتر قره خانی روزها می‌رفت تا به کارهای عقب افتادش برسه شبها برمیگشت مرکز و ما هر دفه ازش کیت میگرفتیم مثبت بود تا اینکه یه روز که به مرکز برگشت.....

ادامه داستان هفته بعد...

 

 

به نام خدا

داستان سوم

(پدرم توی بچگی طناب دار به گردنم می انداخت)

منصور پسر ۴۲ساله  تپل و شیک پوشی بود که چشمای ریزش پشت گونه های برامدش پنهان بود بسیار خوش برخورد بود و با همه زود جور میشد.

داستان زندگیشو اینجوری شروع کرد:

پسر اول و فرزند چهارم  خانواده پرجمعیت ده نفره ای هستم که از شش سالگی توی آهنگری بابام کار کردم.پدرم آدم زود جوش و عصبی بود و مدام برای هر اشتباه کوچیکی سرم داد میزد ،همیشه استرس اینو داشتم که نکنه اشتباهی انجام بدم و پدرم عصبانی بشه ،توی مدرسه هم این استرسو داشتم به همین دلیل کلاس اول ابتدایی و پنجم رو دو بار خواندم.بابام مجبورم میکرد روزی ده صفحه مشق بنویسم .بچه های همسن و سالم میرفتن بازی می‌کردن ولی من مجبور بودم بشینم توی خونه مشق بنویسم.به شدت از بابام میترسیدم چون تنبیه های خشنی برام در نظر می‌گرفت.

منصور به نقطه دور دستی خیره شد و گفت چند بار طناب بلندی رو از زیر راه پله آویزون کرد و به شکل حلقه دار درآورد و میخواست منو خفه کنه و طناب دارو گردنم می‌انداخت و من به شدت وحشت میکردم و هنوز جزییات این صحنه ها توی ذهنم هست.

مدرسه من خیلی دور بود و من توی سرمای زمستون همیشه دیر می‌رسیدم و معلم به دستهای یخ زدم چوب میزد.

چشمهاشو از اون نقطه دور دست برداشت و بهم نگاه کرد و گفت؛نمیدونم چرا این صحنه ها هیچ وقت توی ذهنم کمرنگ نمیشه!پدرم دستای منو از هم باز میکرد  و می‌بست بعد کتکم میزد که دست و پا نزنم.

قطره اشکی از گوشه چشم منصور میل افتادن داشت اما غرور منصور بهش این اجازه رو نداد.

پونزده سالم بود که افتادم و پام شکست رفتم بیمارستان امام خمینی و اونجا پامو جراحی کردن ،اونجا عاشق پزشکی شدم و همین باعث شد انگیزه زیادی برای درس خوندن پیدا کردم ،سوم راهنمایی که بودم شاگرد اول شدم .دبیرستان هم همش شاگرد اول شدم دیگه رفتار پدرم با من بهتر بود.دو سال پشت هم کنکور دادم اما پزشکی قبول نشدم .رشته های دیگه قبول میشدم ولی من فقط میخواستم پزشکی برم.وقتی از قبولی در پزشکی نا امید شدم دوباره رفتم پیش پدرم توی آهنگری.بابا دیگه کم کم رفتارش خوب شده بود.

اینو که گفت به آرومی چشماشو باز و بسته کرد و گفت:هنوزم خواب میبینم امتحان دارم و اگه قبول نشم بابام منو می‌کشه.

 

بعد از اون ورزش رشته بوکس رو شروع کردم ،توی سه ماه به مرحله کشوری رسیدم و مقام سوم و دوم رو کسب کردم خیلی خوشحال بودم.

همین زمان بود که زمینهای پدریم به پول خورد و من شروع به معامله اونا کردم.توی معامله خیلی موفق بودم چون روابط عمومی خوبی داشتم.

 

بعدش رفتم سربازی .پادگان که بودم پدر و عموم با یه طایفه دیگه دعوا کردن به گوش من که رسید بهم مرخصی ندادن بیام خونه، اونجا بود که مسئول پادگان رو زدم و در رفتم.وقتی اومدم خونه دعوا تموم شده بود و خبری نبود اما من دیگه میترسیدم برگردم پادگان.استرس گرفته بودم مدام میترسیدم بیان کت بسته منو ببرن.دوستام گفتن اگه تریاک مصرف کنی استرست کم میشه .اونجا بود که برای اولین بار مواد استفاده کردم.

اینجا که رسید دونه های درشت عرق صورت پت و پهن منصور رو پر کرده بود و خودش هم متوجه نبود .

بعد از یه مدت بهم گفتن اگه شیشه رو با تریاک مصرف کنی بهتر جواب میده.من مواظب بودم معتاد نشم ولی کم کم دیگه غرق شدم و خودم نفهمیدم.

زمانی به خودم اومدم که سلامت روانم رو به خاطر مصرف شیشه داشتم از دست میدادم.

با زنها و دخترهای زیادی رابطه داشتم اما هیچ کدوم برام جدی نبود .از پذیرش مسئولیت ازدواج میترسم.توی۱۵سالگی یه دختر همسایه داشتیم که دوسش داشتم اما به خاطر حسادت های برادرش  و لج کردنش با من و بگو مگوهامون هیچ وقت پا پیش نزاشتم‌.

من به هر چی خواستم رسیدم .بعدها رشته عمران قبول شدم و درسمو تموم کردم ،معاملات زیادی انجام دادم و پولدار شدم .الان همه چی دارم ولی خوشحال نیستم ،بدون هدفم ،هیچ چیز خوشحالم نمیکنه.چند بار اومدم ترک کردم ولی این دفه آخرمه.

منصور اینا رو که می‌گفت دونه های درشت عرق یکی یکی پهنای صورتشو ترک میکردن و به زمین میریختن.

منصور با کمک دکتر نمایی توی پویا سم زدایی شد و پاک شد و رفت اما هنوزم وقتی حالش خوب نباشه گاهی با دکتر هماهنگ می‌کنه یکی دو شب میاد پویا میمونه حالش که خوب شد میره‌

برای منصور خوشحالم که تونسته پاکیشو حفظ کنه  ،تونست خودشو حداقل به خودش ثابت کنه.

لطفا پیام خود را ارسال کنید.

با ما در واتس اپ به صورت مستقیم در ارتباط باشید.
Close and go back to page
تمامی حقوق مادی و معنوی وب سایت محفوظ میباشد

منو